کانون ایرانیان

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

درخت پارسیک: نشانی از تولد یک هنرمند بی‌همتا در ایران

آنگاه که آقای «حسن نقاشی» از من خواسته بود تا در جلسه نقد و بررسی دو فیلم جدیدش در خانه هنرمندان ایران، سخن بگویم؛ به او گفته بودم که می‌دانی با فیلم و فیلمساز میانه خوبی ندارم، و او گفته بود که اتفاقاً به همین دلیل می‌خواهم سخن بگویی.

او نسخه‌ای از هر دو فیلم خود، به نام‌های «درخت پارسیک» و «مشی و مشیانه» و همچنین نخستین فیلم خود، به نام «سوشیوث» را به من داد و من با بدبینی و تردید همیشگی به تماشای آنها نشستم. بیش از چند لحظه از آغاز فیلم «درخت پارسیک» نگذشته بود که احساس کردم نگاه ژرف و تیزبین نقاشی دنیای تازه‌ای را به رویم گشوده است؛ و هر لحظه بیشتر در امواج سهمگین تصویرهای او فرو رفتم، غوطه خوردم و غرق شدم.

فیلم‌هایی دیدم بس باشکوه، سرشار از جلوه‌های فرهنگ ایران، غم میهن، و باورهای کهن؛ با نگاهی که در عین جسارت، آکنده از عشق و مهر به زادبوم او بود.

دستمایه اصلی فیلم مستند «درخت پارسیک»، سرو کهن ابرکوه است و فیلم مستند دیگر- بنام «مشی و مشیانه»- در پاسداشت دستاوردهای نیاکان و غارت درکوبه‌های یزد است. مضمون هیچکدام این دو فیلم را هرگز نمی‌توان تعریف کرد؛ هیچ سخنی نمی‌تواند خواننده را از مضمون فیلم‌ها آگاه کند، مگر تماشای آنها.

نقاشی با نگاه زیرکانه و تیزبین خود، از کفشدوزک کوچکی بر ساقه یک گیاه، تا آسمان‌ها و ابر و خورشید را کاویده است؛ از زیبایی‌های طبیعت بدون انسان تا دستاوردهای مخرب انسان امروز. نگاه او بدرستی بازگوکننده ارزش و احترامی است که پیشینیان ما برای فرهنگ و باورهای خود قائل بوده‌اند و بی‌توجهی و سودپرستی و خودباختگی‌های امروز ما را.

نقاشی من و شما و همه را به محاکمه می‌کشد. بخاطر اینهمه بی‌توجهی به هویت و غرور ملی، بخاطر اینهمه فراموشی، اینهمه سهل‌انگاری.

آری، ما گذشته خود را فروختیم و می‌فروشیم؛ اما به چه بهایی؟ آنرا به چند می‌دهیم؟ فرهنگ کیلویی چند؟ میهن متری چند؟ فرهنگ کهن مردی را که شیارهای پر زخم دستانش به مانند زخمه های سالیان همان سروی بود که بدان پناه برده بود، با کدام «کالای تازه» داد و ستد می‌کنیم؟

درکوبه‌های نقاشی فریاد و فغان برآورده‌اند که «ما را ندزدید!». کار از قانون و شرع و عرف و خواهش و تقاضا گذشته است؛ به «التماس» رسیده است: «مرا ندزدید!». التماس برای پاسداشت یکی از کهن‌ترین تمدن‌های جهان؛ مدنیتی که از همه سو در معرض تحقیر و توهین و تخریب است؛ جامعه‌ای که «رسانه ملی!» او، مخرب‌ترین و سرسخت‌ترین دشمن فرهنگ اوست؛ تلویزیونی که جولانگاه و عرصه تاخت و تاز کسانی شده است که به فرزندان پاک و نازنین این سرزمین درس خشونت و آدمکشی، پول پرستی، مصرف کالاهای بنجل نظام های سرمایه داری، پدیده شومی به نام فوتبال، و تحقیر فرهنگ ملی را می‌آموزند.

نقاشی عزیز! چه کسانی بر درهای فرهنگ تو «قفل» زده بودند؟ چه کسانی «زمین و آتش و آب و باد را بیازردند؟». به ما بگو که «همهٔ ما». بگو چه کسانی درکوبه‌ها را، نخستین ورودگاه خانه ما و میهن ما را می‌دزدند؟ و کیست که نداند دزدیدن یک کوبه، آغاز غارت فرهنگ یک ملت است. بگو که آنانی که از کوبه‌های خود بگذرند، از «هر چیز دیگری» هم می‌گذرند.

به ما بگو که «همهٔ ما» کوتاهی کرده‌ایم؛ ما که خود را بی‌پروا در آغوش فرهنگ‌های دیگر انداخته‌ایم؛ مایی که دیگر نه ستایشگر «اوشس»- ایزدبانوی سپیده‌دم- که ستایشگر «بوشاسپ»- دیو خواب- هستیم؛ همه مایی که گناه و کوتاهی خود را به گردن دیگران می‌اندازیم. همه ما که واقعیت را دوست نداریم، بلکه می‌خواهیم دوست‌داشته‌های ما، واقعیت باشند.

نقاشی با تصویرپردازی و روایتی جذاب، موسیقی متن سنجیده و تأثیر‌گذار، به جایگاه سخت گرامی «درخت سرو» در فرهنگ ایران می‌پردازد و اینکه سرو به درستی بخشنده تقدس به همه «مقدس‌ها» است. نگاره این درخت ملی ایران و نشانه زندگی و پویایی‌ آنرا بر خانه و کاخ و معبد و آتشکده و کلیسا و کنیسه و مسجد و امامزاده و درکوبه، و حتی بر تابوت حسین، می‌بینیم. و این سرو است که برافرازنده تقدس و گرامیداشت همه آنها است.

آنگاه پایانی غم‌انگیز: درکوبه‌هایی کنده شده، سروهای سرنگون، آب‌های آلوده- دستاوردهایی از «تمدن درخشان امروز!»- کوزه‌های شکسته، پرنده بی‌جان، پیرزنان خمیده و ناتوان، و مردان گریان.

این هجوم چه بود و در برابر آن چه باید کرد؟ هجوم شعار «دهکده جهانی» و «جهان وطنی» را چه چاره باید کرد؟ آیا جهان وطنان در اندیشه گرامیداشت همه فرهنگ‌ها هستند یا تنها در اندیشه نابودی فرهنگ‌های دیگر و غلبه تنها «یک فرهنگ»؟

نقاشی نشان داده است که «می‌تواند»، اگر «بگذارند». اگر در برابر این سیل مهیب فیلم‌های مبتذل به او فرصت دهند، او می‌تواند روایتگر راستین فرهنگ ایران و مبارزی جسور و بی‌پروا با همه ما باشد.

در پایان، سپاس فراوان خود را نثار کسانی می‌کنم که، بجای قدرشناسی و گرامیداشت این مرد بزرگ، از او شکایت کرده و پاسخ رنج او و پیام انسانی او را، با کشاندنش به پای میز محاکمه داده‌اند. من ایمان دارم که چنین برخوردهایی باعث «آب دیده شدن پولاد گوهر وجود او» می‌گردد؛ و به همین سبب سپاس و شادباش بیکران خود را نثار اندیشه و آرمان او می‌کنم و از همه کسانی که توانایی یاری‌رساندن به او را دارند، تقاضا می‌کنم برای ساخت فیلم‌های دیگر، این جوان تنها را، تنها نگذارند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر