کانون ایرانیان

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

آرش و کمان عشق

آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم.

بهْ‌‌آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان. بهْ‌آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.
كمانش دلش بود و تيرش عشق.
بهْ‌آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.

آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.

آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان؛
وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري.
اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.

بهْ‌آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان.

آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد.

و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره.
و تيري انداخت. تيري كه هزاران سال است مي رود.

هيچ كس اما نمي داند كه اگر بهْ‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر