کانون ایرانیان

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

جنازه صفر روى برف ها

يك صبح سرد زمستانى بود و هوا گزنده تا مغز استخوان فرو مى رفت. داشتم پشت سر اتوبوس مدرسه حركت مى كردم. در روزهايى كه برف جاده ها را مى پوشاند، من صبح ها معمولاً اين كار را مى كردم. هنوز مسافت زيادى حركت نكرده بوديم كه ديدم اتوبوس ايستاد، پسركى تلوتلوخوران از آن بيرون آمد و روى برف هاى كنار جاده افتاد. راننده اتوبوس و من در يك لحظه بالاى سر او رسيديم. صورت كوچك و تهى اش، حتى از برف هم سفيدتر بود. راننده زير لب زمزمه كرد:«مرده!»





براى يك لحظه متوجه نشدم منظور او چيست. به صورت وحشتزده بچه ها كه از داخل اتوبوس به اين منظره خيره شده بودند، نگاهى انداختم و گفتم:«دكتر ! عجله كن! دكتر خبر كن.»

راننده نگاه ديگرى به او انداخت و گفت: «گفتم كه. فايده نداره. اون مرده!»

بعد با اندوه زير لب زمزمه كرد: «حتى نگفت كه حالش بده. فقط زد به شونه ام و گفت كه واستم. متأسفم. اون هميشه انگار به همه بدهكار بود. هميشه از همه معذرت خواهى مى كرد.»



مدرسه كه هميشه پر از هاى و هو و سر و صدا و خنده بچه ها بود، آن روز با شنيدن اين خبر در اندوه فرورفت.

از كنار خيلى ها كه رد مى شدم، اين جملات را مى شنيدم: «اون اصلاً كى بود؟»، «كلاس چندم بود؟»، «كى روى برف ها مرده بوده؟»، «نمى دونم. گمونم كليف ميلفورد كورنر بود.»

در اتاق معلم ها نشسته بوديم كه مدير مدرسه آمد و به من گفت: «ممنون مى شم اگه شما برين و اين خبر رو به پدر و مادرش بدين. اونا تلفن ندارن و يكى بايد از مدرسه بره و بهشون خبر بده. من جاتون مى رم سر كلاس .»

پرسيدم: «چرا من؟ بهتر نيست خودتون اين كار رو بكنين؟»

مدير گفت: «راستشو بخواين من اون پسر بچه رو نمى شناسم. توى فهرست ارزيابى بچه ها از معلم ها هم، اون فقط به اسم شما به عنوان معلم محبوبش اشاره كرده.»





در آن روز برفى و سرد، با هزار دردسر جاده خانه پسرك، كليف ايوانز، را طى كردم و خود را به پدر و مادرش رساندم، در حالى كه هنوز سردرنمى آوردم چرا معلم محبوب او بوده ام. او كه در تمام ۲ سالى كه شاگرد من بود، دو كلمه هم با من حرف نزده بود. حالا يادم مى آمد كه هميشه روى نيمكت رديف آخر كلاس مى نشست. او هميشه تنها به كلاس مى آمد و تنها هم مى رفت. با خودم گفتم: «پسرى كه هرگز لبخند نزد. من حتى يك بار هم لبخندش رو نديدم.»



خانم «ايوانز» مرا به آشپزخانه فقيرانه، اما گرم و پاك و پاكيزه اش برد. با هزار مكافات و مصيبت خبر را به خانم ايوانز دادم. او يك صندلى جلو كشيد و خودش را روى آن انداخت و گفت: «هيچ وقت نگفت كه مريض احواله...»

ناپدريش هم خرناسى كشيد و گفت: «از موقعى كه من با مادرش عروسى كردم و اينجا اومدم، اون ديگه حتى يك كلمه هم باهامون حرف نمى زد.»

خانم ايوانز از جا بلند شد و قابلمه را از روى شعله عقب زد و پيشبندش را باز كرد و گفت: «حالا ديگه بسه. قبل از اين كه برم شهر بايد صبحونه بخورم. ديگه نمى شه كارى كرد. اگه كليف اين قدر لال نبود، به ماها مى گفت كه حالش خوب نيست.»



بعد از اتمام كلاس در دفتر مدرسه نشستم و با نگاهى تهى به كارنامه هاى درسى كليف زل زدم. بايد پرونده كليف را مطالعه و گزارشى تهيه مى كردم. اطلاعاتى كه در پرونده او وجود داشتند، مانند تير به قلبم فرومى رفتند: «كليف ايوانز، سفيدپوست، ناپدرى اش هرگز از نظر قانونى او را نپذيرفت. ۵ خواهر و برادر ناتنى داشت. نمرات او همه زير ۱۲ بودند.»





«كليف ايوانز» هر روز صبح بى سر و صدا از در مدرسه وارد مى شد و عصرها هم بى سر و صدا بيرون مى رفت، همين! او هيچ وقت در هيچ كلاس فوق برنامه اى شركت نكرد. هرگز در هيچ تيم ورزشى عضو نبود. هيچ وقت او را به دفتر مدرسه نخواستند. هيچ وقت كسى صداى خنده او را نشنيد. هيچ وقت سر و صدايى از او شنيده نشد و خلاصه هيچ وقت كسى نبود! چطور مى شود يك پسر بچه را بتديج تبديل به عدد صفر كرد؟



نمره هاى درسى او نشان مى دادند كه چگونه مى شود اين كار را كرد. معلمان كلاس هاى اول و دوم در گزارش خود نوشته بودند: «شيرين، خجالتى، ترسو، اما مشتاق است.» ولى معلم كلاس سوم، جبهه حمله به سوى او را باز كرده و با خط درشت نوشته بود: «كليف حرف نمى زند. حس همكارى ندارد. در يادگيرى كند است.»

و در گزارش بعدى افزوده بود: «كسل كننده، بدون انگيزه، ضريب هوشى پائين.»



همين اظهارنظرها مهر «باطل شد» بر او زد و نمره هوشش كه در كلاس سوم ۱۰۶ بود در كلاس نهم به ۸۳ رسيد. اين نمره تا كلاس هفتم، هرگز زير ۱۰۰ نبود و من نمى دانم معلم او چطور جرأت كرده بود او را «كندذهن» بنامد.

نشستم و گزارش بسيار تندى تهيه كردم و نوشتم كه نظام آموزشى ما چه بلايى را بر سر كليف ايوانز آورده است. يك نسخه از گزارشم را با عصبانيت روى ميز مدير مدرسه گذاشتم و نسخه ديگر را ضميمه پرونده كردم، بعد هم در دفتر را پشت سرم محكم به هم كوبيدم و در حالى كه داشتم از شدت اندوه از پا درمى آمدم، به طرف خانه ام راه افتادم.



حتى لحظه اى بدن نحيف و چهره رنگ پريده كليف از جلوى چشم هايم محو نمى شد. يادم آمد كه او هميشه پشت سرم مى آمد و پرسش ات ساده اى را از من مى پرسيد و من هم تا جايى كه حواسم جمع بود و متوجه اوضاع بچه ها بودم، با توجه به پرسش اتش پاسخ مى دادم.

مى توانستم حدس بزنم كه چند بار ديگران او را پس زده، در گوشى درباره اش حرف زده و مسخره اش كرده بودند. مى توانستم حدس بزنم كه بى اعتنايى نظام آموزشى ما به چنين كودكان مسأله دارى، چطور راه را براى اظهارنظرهايى چون «تو خنگى!» و «تو هيچى نمى شى!» باز كرده بود.



يك كودك، موجودى است كه قضاوت هاى ديگران را باور مى كند. كليف هم باور كرده بود. ناگهان احساس كردم اين همه فشار، دل كوچك كليف را بارها به درد آورد و سرانجام موجب شد كه او در اوج نوجوانى سكته كند و روى برف هاى كنار جاده بيفتد. پزشكان خيلى ساده مى نوشتند، «بيمار قلبى»، اما من مى دانستم كه «كليف ايوانز» مرد، چون «هيچ كس او را نديد».





نويسنده: فاطمه امامى




View Original Article

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر