کانون ایرانیان

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

بن بست جمهوری اسلامی رحمانی

بن بست جمهوری اسلامی رحمانی

صدای دشنام و نفرین مادربزرگ مرا به اتاق نشیمن کشاند تا ببینم موضوع چیست. او را در حالی که به صفحه روزنامه‌ای خیره شده بود دیدم. روی به من کرد و با لحنی بسیار متاثر و خشمگین گفت: «آخه این دو پسر جوان رعنا چه کرده بودند که باید اعدام می‌شدند؟ نگاه کن، قیافه شون نه به دزد می‌خوره نه به قاچاقچی. این قوم نه خدا می‌شناسند و نه پیغمبر. از روز قیامت هم که نمی‌ترسند. خدا اینها را داغدار عزیزانشون کنه که مادرهای این دو جوان را داغ‌دار کردند. نگاه کن، بمیرم الهی، حتی بیست سالشون هم نیست.»


عینک مادربزرگ را به او دادم  و از او خواستم که خبر را خودش بخواند تا بداند چرا آن دو نوجوان را اعدام کردند. گفت: «حوصله ندارم. خودت بخوان و برای من تعریف کن»، بعد هم به نفرین کردن کسانی که آن دو نوجوان را اعدام کردند ادامه داد.


من خبر را قبلا خوانده بودم اما نمی‌دانستم چطور آن را برای مادر بزرگ توضیح بدهم. آسان‌ترین راه را برگزیدم: «این دو را اعدام کردند به خاطر اینکه همجنس‌گرا بودند.» عکس العمل مادر بزرگ دقیقا آن بود که انتظارش را داشتم. گفت: «چی چی بودند؟» گفتم: «به جای اینکه از دخترها خوششان بیاید از پسرها خوششان می‌آمد.»، گفت: «خوب، خوششون بیاد. کسی را مگه به این دلیل اعدام می‌ کنند؟ دست از شیطونی بردار رهام، حوصله ندارم. اصلا مطلب را چطور اینقدر سریع خواندی؟»


 


کمی فکر کردم و بالاخره راهی برای توضیح موضوع پیدا کردم: «مادر بزرگ، من این خبر را قبلا خوانده‌ام. شوخی هم نمی‌کنم. این دو را اعدام کردند به خاطر اینکه به جای ازدواج با دخترها می‌خواستند با پسرها ازدواج کنند.» این را که گفتم مادر بزرگ شوکه شد، تو گویی جن دیده بود. نمی‌دانست چه بگوید. مسئله خیلی پیچیده‌تر از آن بود که در ذهنش بگنجد. لحظه ای بعد اتاق نشیمن را ترک کرد.

View Original Article

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر