کانون ایرانیان

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

رستم دستان

داستانهای رستم و سهراب سیاوش، کی کاووس . جمشید و... آری، این بزرگان ما را به «شهر قصه‌ها» می بردند تا با سرگرم ساختن، ما را به تدریج با گوشه‌هایی از گذشته پرشکوهمان آشنا کنند و درعین حال جهان و واقعیات را به ما بشناسانند و ما در پایان از این داستان‌ها «درس زندگی» می‌آخوختیم. از این جهت می‌توان گفت ما «نسل خوشبخت ها» بودیم اما حالا ......
چندی از پیوند زال و رودابه نگذشته بود که رودابه بارور گردید و پیکرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر می شد، تا آنکه زمان زادن فرارسید. از درد به خود می پیچید و سود نداشت. گوئی آهن در درون داشت و یا به سنگ آگنده بود. کوشش پزشکان سود نکرد و سرانجام یک روز رودابه از درد بیخود شد و از هوش رفت. همه پریشان شدند و خبر به زال بردند . زال با دیده پر آب به بالین رودابه آمد و همه را نالان و گریان دید. کودکی تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوی رودابه بیرون کشیدو نام ااو را رستم گذاشتند و در سراسر زابلستان و کابلستان به شادی زادن وی جشن آراستند و زر و گوهر ریختند و داد و دهش کردند


رستم از کودکی شیوه ای دیگر داشت . ده دایه او را شیر می داد و هنوز او را بس نبود. چون از شیر بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورشت می خورد . به اندک مدتی برز و بالای مردان گرفت و پهلوانی آغاز کرد . در هشت سالگی قامتی چون سرو افراخته داشت و چون ستاره می درخشید
رستم جوان شد و در دلیری و زورمندی مانندی نداشت. رستم امده بود تا با بدی سیاهی و زشتی بجنگد او توانا و دلیر بود چون ایرانی بود چون پاک بود . او در عهد کیقباد و کیکاوس و کیخسرو با تورانیان جنگید و از خود دلاوری ها و رشادتهای شگفت انگیز بر جای گذاشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر