کانون ایرانیان

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

قصه هاي ايران زمين» پرنده طلايي

روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند. ر

سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند. ر

روزي از روزها, وقتي رفت دامش را جمع كند, ديد پرنده طلايي قشنگي افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توي توبره اش كه يك دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «اي مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد كن. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.» ر

پيرمرد گفت «اي پرنده طلايي! من آرزو دارم از زندگي در اين آسياب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبي زندگي كنم.» ر

پرنده طلايي گفت «آزادم كن تا تو را به آرزويت برسانم.» ر

پيرمرد پرنده طلايي را آزاد كرد. ر

پرنده طلايي پيرمرد و پيرزن را برد به خانه قشنگي كه در كنار جنگلي قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراك در آن مهيا بود. ر

پرنده طلايي گفت «اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبي و خوشي زندگي كنيد.» ر

بعد, يكي از پرهاش را داد به آن ها. گفت «هر وقت با من كاري داشتيد, اين پر را آتش بزنيد فوراً حاضر مي شوم.» و خداحافظي كرد و پر زد و رفت. ر

پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت با آن ها ياري كرد و زندگيشان از اين رو به آن رو شد. ديگر هيچ غم و غصه اي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مي شدند. با هم گشتي مي زدند. بعد مي آمدند مي نشستند تو ايوان. سماور را آتش مي كردند. صبحانه مي خوردند و باز در ميان سبزه و گل ها گشت مي زدند و وقت مي گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آن ها كاري داشت. ر

دو سه سالي گذشت. يك روز پيرزن به پيرمرد گفت «تا كي بايد تك و تن ها در گوشه اين جنگل سوت و كور زندگي كنيم؟» ر

پيرمرد گفت «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مشقتي صبح را به شب مي رسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مي آمد يك وجب زمين خشك پيدا نمي شد كه روي آن بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پايمان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.» ر

پيرزن گفت «نخير! اين طور هم كه تو مي گويي نيست. آدمي زاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرنده طلايي را حاضر كن كه فكري به حال ما بكند والا در اين بر بيابان و بين اين همه جك و جانور دق مي كنم.» ر

پيرمرد وقتي ديد گوش زنش به اين حرف ها بدهكار نيست و هر چه به او مي گويد فايده اي ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد. ر

پرنده طلايي في الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟» ر

پيرمرد گفت «از اين زن بپرس.» ر

پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, ما در اينجا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ تنابنده اي دور و بر ما نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدمي زاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند, پيش خداي خودمان رو سفيد بشويم.» ر

پرنده طلايي گفت «اشكالي ندارد. اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.» ر

پرنده آن ها را به شهري برد و عمارت بزرگي در اختيارشان گذاشت كه از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد در آن وجود داشت.

پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد ذوق زده شد و به پيرمرد گفت «ديدي هي مي گفتم آدمي زاد نبايد قانع باشد و تو همه اش مخالفت مي كردي و نق مي زدي. حالا اينجا براي خودت كيف كن.» ر

پرنده طلايي گفت «كار ديگري با من نداريد؟» ر

گفتند «نه! برو به سلامت.» ر

پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظي كرد و رفت. ر

پيرمرد و پيرزن زندگي تازه شان را شروع كردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مي زدند. شب ها به مهماني مي رفتند و خوش و خرم زندگي مي كردند. ر

يكي دو سال بعد, پيرزن به شوهرش گفت «اي پيرمرد! حالا كه اين پرنده طلايي در خدمت ما هست و هر چه بخواهيم برامان آماده مي كند, چرا به اين زندگي قانع باشيم؟» ر

پيرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش بيچاره مي شويم.» ر

پيرزن گفت «دنيا ارزش اين حرف ها را ندارد. يالا برو پر را بيار آتش بزن كه حوصله ام از دست اين زندگي سر رفته.» ر

خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روي ناچاري رفت پر را آورد و آتش زد. ر

پرنده طلايي حاضر شد و گفت «ديگر چه خبر شده؟» ر

پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.» ر

پيرزن گفت «اي پرنده طلايي ما از اين وضع خيلي ناراحتيم.» ر

پرنده پرسيد «چه مشكلي داريد؟» ر

پيرزن جواب داد «دلم مي خواهد شوهرم را حاكم اين شهر بكني و من هم بشوم ملكه.» ر

پرنده طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد.» ر

پرنده از روي هوا و آن ها از روي زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصري كه در آن وزير و خزانه دار و كلفت و كنيز و جلاد دست به سينه آماده خدمت بودند. ر

پرنده گفت «از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر كاري با من نداريد ديگر برم.» ر

گفتند «برو به خير و به سلامت.» ر

پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد و خداحافظي كرد و رفت. ر

پيرزن و پيرمرد در مدتي كه حاكم و ملكه شهر بودند آن قدر خودخواه و خوشگذران شدند كه به كلي مردم را فراموش كردند. ر

پيرزن وقتي به حمام مي رفت به جاي آب تنش را با شير مي شست و بعد مي گرفت در آفتاب مي خوابيد كه چين و چروك پوستش صاف بشود. ر

يك روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توي آفتاب. در اين موقع تكه ابري در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت. ر

پيرزن عصباني شد. شوهرش را صدا زد و گفت «اي ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟» ر

پيرمرد گفت «من از كجا بدانم.» ر

پيرزن گفت «يالا برو پر را بيار آتش بزن كه با پرنده طلايي كار دارم.» ر

پيرمرد گفت «اين دفعه چه خيالي داري؟» ر

پيرزن داد كشيد «لغز نخوان پيرمرد. زود كاري را كه مي گويم بكن والا پوستم نرم نمي شود.» ر

پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد. ر

پرنده طلايي حاضر شد و گفت «اين دفعه چه مي خواهيد؟» ر

پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.» ر

پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايه اش را انداخت رو من. مي خواهم فرمان زمين و آسمان را بدي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.» ر

پرندة طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.» ر

پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون, يك دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خل به پا كرد كه چشم چشم را نمي ديد. ر

پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابه اي كه قبلاً در آن زندگي مي كردند. ر

پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسه اي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم.» ر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر