يكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه مي ترسيد پيش خودش نگه دارد, آن را مي برد و پيش تاجر امانت مي گذاشت.
يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته اي كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»
با اين خبر انگار دنيا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد.
شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را مي دهد و براي خودش چيزي نمي ماند.
تاجر, جارچي فرستاد تو كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه مي كني؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.»
تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفته كه جارچي فرستاده اي اين ور آن ور و از مردم مي خواهي بيايند طلبشان را بگيرند؟»
تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.»
طلبكارها وقتي اين طور ديدند, يكي يكي و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر سر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه يك پاپاسي براي خودش نماند.
كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس سردربيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه اي منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزه شغال نمي آمد.
از آن به بعد, دوست و آشنا كه سهل است, قوم و خويش ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانه آن ها پلاس بود و براي خودش لفت و ليس مي كرد, يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم, شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه جوري روزگار مي گذرانند.
بگذريم! تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه اي به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سياه, زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را مي گذارم زمين. پاشو برو هر طور شده كمي روغن چراغ گير بيار بريز تو چراغ موشي كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.»
مرد گفت «اي خدا! حالا كه چندرغاز تو جيب ما پيدا نمي شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان مي رسيد.»
زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلكه گشايشي تو كارمان پيدا شد و توانستي روغن چراغ گير بياري.»
مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر كلاف گم كرده نمي دانست چه كار كند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد.
از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد به او زور مي آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها تو اين خرابه چه كنم؟« كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسايه شما هستيم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر مي رويم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر مي دهيم.»
زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بريزد.»
دومي گفت «هر وقت گريه كند, مرواريد غلتان از چشمش ببارد.»
سومي گفت «هر شب كه بخوابد, يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.»
چهارمي گفت «هر وقت راه برود, زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.»
حالا بشنويد از مرد!
مرد همان طور كه خوابيده بود, در عالم خواب شنيد كسي مي گويد «پاشو برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم است و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي قنداق كرده؟»
زن قصه اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد كلي غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند.
آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.
در اين موقع, بچه گريه اش گرفت و به جاي اشك, بنا كرد به ريختن مرواريد غلتان.
مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفي هايي كه جمع كرده بود, يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند.
تمام قوم و خويش ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند, كم كم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان مي آمد خودش را مي زد به كوچه علي چپ و آشنايي نمي داد, تا ديد ورق برگشت, رويش را سنگ پا كرد و رفت افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت بروم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمي آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمي توانستم باري از دستت وردارم وگرنه خدا مي داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.»
خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست بيارد و بفهمد اين ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده اند.
چند سالي كه گذشت, تاجر و زنش با خشت هاي نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و دادند باغ زيبايي جلوش انداختند و در همه خيابان هاش آب نماهاي سنگ مرمر و فواره طلا كار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به اين طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گياهي كه در آن ديار پيدا مي شد اوردند در باغ كاشتند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش مي افتاد به آن فكر مي كرد بهشت آن دنيا را آورده اند اين دنيا.
روزي از روزها, پسر پادشاه آن ولايت داشت مي رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل هاي رنگ وارنگ و ميوه هاي جورواجور تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»
شاهزاده مثل آدم هاي خوابگرد راه افتاد تو باغ و همين كه به عمارت نقره و طلا رسيد, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به اين تاجر .»
در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله اي كه ايستاده بود رو ايوان عمارت و از قشنگي تا آن روز لنگه اش را نديده بود.
شاهزاده يك خرده ديگر رفت جلو تا دختر را از نزديك ببيند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندي زد و رفت تو اتاق.
شاهزاده به گل هايي كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ مي خورد و مي آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن مي خواهم.»
مادرش گفت «دختر چه كسي را مي خواهي.»
پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت «پسرجان! زن مي خواهي, اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را مي خواهي؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل تر. هر كدامشان را مي خواهي بگو. اگر آن ها را هم نمي خواهي, دختر هر پادشاهي را مي خواهي بگو, حتي اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را مي خواهم.»
مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه مي گويد.»
بعد, رفت پيش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را كرده تو يك كفش و مي گويد برو دختر فلان تاجر را برام بگير.»
پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمي زند. بگذار هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند.»
زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانه تاجر.
تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برايت خواستگار آمده، چه جوابي بدهم؟»
گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.»
و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد.
فرداي آن روز براي بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه مي گويد هر قدر پول مي خواهيد بگوييد تا بفرستيم.»
تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم, همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.»
آن وقت خانواده عروس و داماد شروع كردند به تهيه مقدمات عروسي.
در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد به هر دوز و كلكي شده دختر خودش را به جاي گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهيه اسباب عروسي. روزها مي رفت خانه خواهرش دل مي سوزاند؛ براي او بزرگتري مي كرد و شب ها دور از چشم اين و آن مي رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند, براي دخترش مي خريد.
روزي كه مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهميد عروس خنده اش گل خندان, گريه اش مرواريد غلتان, زير قدم راستش خشت طلا, زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسه اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
يك ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن بيارند به قصر او.
تخت روان به خانه عروس كه رسيد, ولوله اي برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند.
خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمي رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.»
اين طور شد كه خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.
تخت روان را كه از خانه تاجر بيرون بردند, خاله عروس شيشه دوايي از جيبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر مي خواهي هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا را بخور.»
گل خندان دوا را گرفت و هرتي سر كشيد.
كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمي دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گر گرفت.»
خاله گفت «چيزي نيست طاقت بيار.»
گل خندان گفت «دارم از تشنگي مي ميرم؛ يك كم آب برسان به من.»
خاله گفت «اينجا تو اين صحرا آب از كجا بيارم؟»
كمي بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه دارم مي ميرم.»
خاله گفت «اگر آب مي خواهي بايد از يك چشمت بگذري.»
گل خندان گفت «مي گذرم!»
خاله يك چشمش را درآورد و به جاي آب كمي شوراب به او داد.
گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چي بخوردم دادي كه تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا مي ميرم.»
خاله اش گفت «اگر باز هم آب مي خواهي بايد از آن چشمت هم بگذري.»
گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال مي زد, گفت «به جهنم! از اين يكي هم گذشتم.»
خاله آن چشمش را هم درآورد و در بين راه گل خندان را انداخت تو يك چاه و دختر خودش را نشاند جاي او. يك خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و يك كيسه اشرفي و سه چهار تا خشت نقره و طلا را كه براي روز مبادا تهيه كرده بود, گذاشت دم دست.
به قصر داماد كه رسيدند, كس و كار پسر پادشاه و غلام ها و كنيزها آمدند پيشواز و تا چشمشان افتاد به گل هاي خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت هاي طلا و نقره را زير قدم هاي عروس گذاشت و طوري هنر دخترش را به رخ اين و آن كشيد كه كنيزها و غلام ها يك صدا كل كشيدند و براي اينكه كسي عروس را چشم نزند, يكي يكي چنگ اسفند ريختند رو آتش.
پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه اي را كه سر سفره عقد داشت, ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمي خندد كه از دهانش گل بريزد.
يك شب, دختر را يك خرده قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل هاي خندانت؟»
دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود, جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
پسر پرسيد «آن كيسه اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟»
دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
روز بعد, به بهانه اي دختر را گريه انداخت و ديد گريه اش هم مثل بقية آدم ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟»
دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.»
خلاصه! پسر پادشاه فهميد رودست خورده و اين دختر همان دختري نيست كه مي خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه سرش گذاشته بودند نمي آمد بيرون و خون خونش را مي خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت.
اين ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل كاري.
گل خندان سه روز توي چاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد مي شد كه ديد از ته چاه صداي ناله مي آيد. فهميد آدم بخت برگشته اي افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و يك سرش را داد به دست وردستش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي تو چاه است. دختر و كيسه هاي اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين كيسه هاي اشرفي اينجا چه كار مي كند؟»
گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد.
باغبان گفت «ديگر اين حرف ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش مي آيد.»
و گل خندان را برد تو باغ خودش.
روز بعد, دختر خنديد و يك خرده گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد «آي! گل خندان مي فروشم.»
خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد «آهاي عمو! گل ها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول نمي فروشم؛ با چشم مي فروشم.»
خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله مي كنم.»
بعد, رفت يكي از چشم هاي گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت.
باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش.
گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و مي توانست همه چيز را ببيند.
فرداي آن روز, گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد پايين. باغبان مرواريدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهاي! مرواريد غلتان مي فروشم.»
خاله تا صدا را شنيد, از قصر آمد بيرون و گفت «آهاي عمو! مرواريدها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول معامله نمي كنم. با چشم معامله مي كنم.»
خاله گفت «من هم به تو چشم مي دهم.»
و رفت آن يكي چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش.
باغبان آن يكي چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت هاي نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود.
پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر مي زد بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف مي رفت و وقت گذراني مي كرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. رفت تو و ديد اين باغ با باغ تاجر مو نمي زند. در باغ راه افتاد. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته تو ايوان. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را ماليد و فكر كرد شايد همه اين ها را دارد در خواب مي بيند؛ اما به باغبان كه رسيد, فهميد هر چه را كه مي بيند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان از باي بسم الله شروع كرد و همه واقعه را با آب و تاب براي او شرح داد.
پسر پادشاه فوري فرستاد پدر و مادر دختر و كس و كار خودش را خبر كردند و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد, آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببينم اسب دونده مي خواهي يا شمشير برنده؟»
خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشير برنده به جان خودتان, اسب دونده مي خواهم.»
پسر پادشاه داد گيس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول كردند به صحرا.
قصه ما به سر رسيد؛
كلاغه به خونه ش نرسيد.
يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته اي كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»
با اين خبر انگار دنيا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد.
شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را مي دهد و براي خودش چيزي نمي ماند.
تاجر, جارچي فرستاد تو كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه مي كني؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.»
تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفته كه جارچي فرستاده اي اين ور آن ور و از مردم مي خواهي بيايند طلبشان را بگيرند؟»
تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.»
طلبكارها وقتي اين طور ديدند, يكي يكي و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر سر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه يك پاپاسي براي خودش نماند.
كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس سردربيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه اي منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزه شغال نمي آمد.
از آن به بعد, دوست و آشنا كه سهل است, قوم و خويش ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانه آن ها پلاس بود و براي خودش لفت و ليس مي كرد, يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم, شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه جوري روزگار مي گذرانند.
بگذريم! تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه اي به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سياه, زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را مي گذارم زمين. پاشو برو هر طور شده كمي روغن چراغ گير بيار بريز تو چراغ موشي كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.»
مرد گفت «اي خدا! حالا كه چندرغاز تو جيب ما پيدا نمي شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان مي رسيد.»
زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلكه گشايشي تو كارمان پيدا شد و توانستي روغن چراغ گير بياري.»
مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر كلاف گم كرده نمي دانست چه كار كند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد.
از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد به او زور مي آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها تو اين خرابه چه كنم؟« كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسايه شما هستيم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر مي رويم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر مي دهيم.»
زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بريزد.»
دومي گفت «هر وقت گريه كند, مرواريد غلتان از چشمش ببارد.»
سومي گفت «هر شب كه بخوابد, يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.»
چهارمي گفت «هر وقت راه برود, زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.»
حالا بشنويد از مرد!
مرد همان طور كه خوابيده بود, در عالم خواب شنيد كسي مي گويد «پاشو برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم است و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي قنداق كرده؟»
زن قصه اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد كلي غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند.
آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.
در اين موقع, بچه گريه اش گرفت و به جاي اشك, بنا كرد به ريختن مرواريد غلتان.
مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفي هايي كه جمع كرده بود, يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند.
تمام قوم و خويش ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند, كم كم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان مي آمد خودش را مي زد به كوچه علي چپ و آشنايي نمي داد, تا ديد ورق برگشت, رويش را سنگ پا كرد و رفت افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت بروم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمي آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمي توانستم باري از دستت وردارم وگرنه خدا مي داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.»
خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست بيارد و بفهمد اين ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده اند.
چند سالي كه گذشت, تاجر و زنش با خشت هاي نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و دادند باغ زيبايي جلوش انداختند و در همه خيابان هاش آب نماهاي سنگ مرمر و فواره طلا كار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به اين طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گياهي كه در آن ديار پيدا مي شد اوردند در باغ كاشتند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش مي افتاد به آن فكر مي كرد بهشت آن دنيا را آورده اند اين دنيا.
روزي از روزها, پسر پادشاه آن ولايت داشت مي رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل هاي رنگ وارنگ و ميوه هاي جورواجور تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»
شاهزاده مثل آدم هاي خوابگرد راه افتاد تو باغ و همين كه به عمارت نقره و طلا رسيد, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به اين تاجر .»
در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله اي كه ايستاده بود رو ايوان عمارت و از قشنگي تا آن روز لنگه اش را نديده بود.
شاهزاده يك خرده ديگر رفت جلو تا دختر را از نزديك ببيند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندي زد و رفت تو اتاق.
شاهزاده به گل هايي كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ مي خورد و مي آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن مي خواهم.»
مادرش گفت «دختر چه كسي را مي خواهي.»
پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت «پسرجان! زن مي خواهي, اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را مي خواهي؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل تر. هر كدامشان را مي خواهي بگو. اگر آن ها را هم نمي خواهي, دختر هر پادشاهي را مي خواهي بگو, حتي اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را مي خواهم.»
مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه مي گويد.»
بعد, رفت پيش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را كرده تو يك كفش و مي گويد برو دختر فلان تاجر را برام بگير.»
پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمي زند. بگذار هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند.»
زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانه تاجر.
تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برايت خواستگار آمده، چه جوابي بدهم؟»
گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.»
و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد.
فرداي آن روز براي بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه مي گويد هر قدر پول مي خواهيد بگوييد تا بفرستيم.»
تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم, همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.»
آن وقت خانواده عروس و داماد شروع كردند به تهيه مقدمات عروسي.
در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد به هر دوز و كلكي شده دختر خودش را به جاي گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهيه اسباب عروسي. روزها مي رفت خانه خواهرش دل مي سوزاند؛ براي او بزرگتري مي كرد و شب ها دور از چشم اين و آن مي رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند, براي دخترش مي خريد.
روزي كه مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهميد عروس خنده اش گل خندان, گريه اش مرواريد غلتان, زير قدم راستش خشت طلا, زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسه اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
يك ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن بيارند به قصر او.
تخت روان به خانه عروس كه رسيد, ولوله اي برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند.
خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمي رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.»
اين طور شد كه خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.
تخت روان را كه از خانه تاجر بيرون بردند, خاله عروس شيشه دوايي از جيبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر مي خواهي هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا را بخور.»
گل خندان دوا را گرفت و هرتي سر كشيد.
كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمي دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گر گرفت.»
خاله گفت «چيزي نيست طاقت بيار.»
گل خندان گفت «دارم از تشنگي مي ميرم؛ يك كم آب برسان به من.»
خاله گفت «اينجا تو اين صحرا آب از كجا بيارم؟»
كمي بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه دارم مي ميرم.»
خاله گفت «اگر آب مي خواهي بايد از يك چشمت بگذري.»
گل خندان گفت «مي گذرم!»
خاله يك چشمش را درآورد و به جاي آب كمي شوراب به او داد.
گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چي بخوردم دادي كه تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا مي ميرم.»
خاله اش گفت «اگر باز هم آب مي خواهي بايد از آن چشمت هم بگذري.»
گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال مي زد, گفت «به جهنم! از اين يكي هم گذشتم.»
خاله آن چشمش را هم درآورد و در بين راه گل خندان را انداخت تو يك چاه و دختر خودش را نشاند جاي او. يك خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و يك كيسه اشرفي و سه چهار تا خشت نقره و طلا را كه براي روز مبادا تهيه كرده بود, گذاشت دم دست.
به قصر داماد كه رسيدند, كس و كار پسر پادشاه و غلام ها و كنيزها آمدند پيشواز و تا چشمشان افتاد به گل هاي خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت هاي طلا و نقره را زير قدم هاي عروس گذاشت و طوري هنر دخترش را به رخ اين و آن كشيد كه كنيزها و غلام ها يك صدا كل كشيدند و براي اينكه كسي عروس را چشم نزند, يكي يكي چنگ اسفند ريختند رو آتش.
پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه اي را كه سر سفره عقد داشت, ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمي خندد كه از دهانش گل بريزد.
يك شب, دختر را يك خرده قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل هاي خندانت؟»
دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود, جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
پسر پرسيد «آن كيسه اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟»
دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
روز بعد, به بهانه اي دختر را گريه انداخت و ديد گريه اش هم مثل بقية آدم ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟»
دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.»
خلاصه! پسر پادشاه فهميد رودست خورده و اين دختر همان دختري نيست كه مي خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه سرش گذاشته بودند نمي آمد بيرون و خون خونش را مي خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت.
اين ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل كاري.
گل خندان سه روز توي چاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد مي شد كه ديد از ته چاه صداي ناله مي آيد. فهميد آدم بخت برگشته اي افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و يك سرش را داد به دست وردستش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي تو چاه است. دختر و كيسه هاي اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين كيسه هاي اشرفي اينجا چه كار مي كند؟»
گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد.
باغبان گفت «ديگر اين حرف ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش مي آيد.»
و گل خندان را برد تو باغ خودش.
روز بعد, دختر خنديد و يك خرده گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد «آي! گل خندان مي فروشم.»
خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد «آهاي عمو! گل ها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول نمي فروشم؛ با چشم مي فروشم.»
خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله مي كنم.»
بعد, رفت يكي از چشم هاي گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت.
باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش.
گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و مي توانست همه چيز را ببيند.
فرداي آن روز, گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد پايين. باغبان مرواريدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهاي! مرواريد غلتان مي فروشم.»
خاله تا صدا را شنيد, از قصر آمد بيرون و گفت «آهاي عمو! مرواريدها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول معامله نمي كنم. با چشم معامله مي كنم.»
خاله گفت «من هم به تو چشم مي دهم.»
و رفت آن يكي چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش.
باغبان آن يكي چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت هاي نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود.
پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر مي زد بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف مي رفت و وقت گذراني مي كرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. رفت تو و ديد اين باغ با باغ تاجر مو نمي زند. در باغ راه افتاد. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته تو ايوان. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را ماليد و فكر كرد شايد همه اين ها را دارد در خواب مي بيند؛ اما به باغبان كه رسيد, فهميد هر چه را كه مي بيند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان از باي بسم الله شروع كرد و همه واقعه را با آب و تاب براي او شرح داد.
پسر پادشاه فوري فرستاد پدر و مادر دختر و كس و كار خودش را خبر كردند و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد, آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببينم اسب دونده مي خواهي يا شمشير برنده؟»
خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشير برنده به جان خودتان, اسب دونده مي خواهم.»
پسر پادشاه داد گيس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول كردند به صحرا.
قصه ما به سر رسيد؛
كلاغه به خونه ش نرسيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر