کانون ایرانیان

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

قصه هاي ايران زمين»پرنده آبي

يكي بود؛ يكي نبود. در روزگار قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و هر قدر نذر و نياز كرده بود صاحب فرزند نشده بود.

روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه كرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه كشيد و آينه را محكم زد زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت «قبله عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟»

پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.»

درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد.»

پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه كه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به زمين برسد.»

پادشاه به حرف درويش عمل كرد و پس از مدتي كه درويش گفته بود, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و اسمش را حسن يوسف گذاشتند.
پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش كرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت كند و هيچ وقت او را زمين نگذارد.

پسر پادشاه دو ماهه كه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان كردند و مردم مشغول شدند به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن.

در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك كم نگه دارند تا او دستي به آب برساند, هيچ كس به حرفش گوش نداد. ر

دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اين ور نگاه كرد؛ آن ور نگاه كرد؛ ديد كسي حواسش به او نيست. با خودش گفت «مگر چه طور مي شود! بچه را مي گذارم همين جا و زود مي روم و بر مي گردم.» ر

و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست.

دايه دو دستي كوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ ريختند رو سرش و تا مي خورد كتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا.

پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچه سياه كشيدند.

در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت كه هر روز مي نشست كنار پنجره؛ براي چهل تا پرنده اش دانه مي پاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها مي شد. ر

يك روز كه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا مي كرد ديد يك پرنده آبي خيلي قشنگ هم بين آن هاست و يك دل نه صد دل عاشق پرنده آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد كه النگوش ليز خورد و افتاد. پرنده آبي النگو را گرفت به نوكش و پر زد به آسمان و از چشم دختر كه با حسرت به او نگاه مي كرد دور شد. ر

دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همه طبيب هاي شهر را جمع كرد؛ اما هيچ كدام نتوانستند دختر را درمان كنند. آخر يكي به پادشاه گفت «دستور بده حمامي بسازند و از مردمي كه مي آيند حمام بخواه به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود.»

پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها هم جا جار زدند كه هر كس دلش مي خواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد.

پيرزني صداي جارچي ها را شنيد و به پسرش گفت «آهاي كچل! مي بيني كه چند ماه است به حمام نرفته ام و چيزي نمانده كه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا بروم حمام.»ر

كچل گفت «ننه! الان خيلي گرسنه ام. اول يك كم نان بده بخورم.»
پيرزن گفت «تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست.»

كچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت. طولي نكشيد كه ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. كچل جستي زد و سوار يكي از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي كردند و برگشتند.

كچل به قصري كه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراكي كه فكرش را بكنيد آنجا هست. زود خودش را سير كرد و رفت گوشه اي پنهان شد.

كمي كه گذشت ديد چهل و يك پرنده كه پر يكي از آنها آبي بود, بال زنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع كردند به شنا. پرنده آبي هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت كه كچل خودش را در آنجا پنهان كرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت كنار جانمازش و شروع كرد به نماز خواندن. نمازش كه تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان.» ر

بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را به تن كردند و پرنده آبي را ورداشتند و پر كشيدند به آسمان.

كچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام كن و بگو پسرم مي آيد قصه را مي گويد.» ر

پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست.

كنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند «حالا بيا قصه ات را تعريف كن.»

پيرزن گفت «الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي كند.»

و كچل را صدا زد. ر

كچل آمد شروع كرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين كه رسيد به آنجا كه پرنده آبي در ميان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش كرد و افتاد زمين.

كنيزها گفتند «به دختر پادشاه چي گفتي كه غش كرد؟»

و كچل را تا مي خورد زدند و بيرونش كردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا حالش جا آمد. دختر همين كه چشم باز كرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «كچل كجا رفت؟»

گفتند «خيالتان راحت باشد. كتكش زديم و انداختيمش بيرون.»

دختر پادشاه گفت «برويد زود پيداش كنيد و بياوريدش اينجا.»

كنيزها رفتند, كچل را پيدا كردند و آوردند.

دختر به كچل گفت «بگو ببينم بعد چه شد.»

كچل گفت «ديگر نمي گويم. مي ترسم باز غش كني و اين ها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم كنند.»

دختر به كنيزها گفت «هر بلايي سر من بيايد كاري به اين كچل نداشته باشيد.»

كنيزها گفتند «به روي چشم!»

كچل هم نشست همه قصه اش را تعريف كرد.

دختر پرسيد «مي تواني من را به آن باغ ببري؟»

كچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.»

دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم كن.»

كچل رفت سر كوچه ايستاد و همين كه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب كه شترها آمدند.»
دختر دويد بيرون و هر كدام سوار شتري شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.

كچل دختر را جايي پنهان كرد و منتظر ماندند. كمي بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرنده آبي هم مثل دفعه قبل نمازش را كه خواند دست هايش را رو به آسمان برد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را زود برسان.»

كچل از جايي كه پنهان شده بود بيرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بيارم, به من چي مي دهي؟» ر

پسر گفت «از مال دنيا بي نيازت مي كنم.»

كچل دختر را صدا زد. همين كه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند زمين. كچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد.

پسر گفت «من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهل تا پرنده عاشق من هستند و بايد خيل مواظب باشيم از اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نمي گذارند.»

و به كچل يك كيسه طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.»

مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد.

روزي از روزها پسر گفت «وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا باخبر مي شوند. آن وقت هم تو را مي كشند و هم بچه را.»

دختر گفت «چي كار بايد بكنيم؟»
پسر گفت «فردا با هم راه مي افتيم. من پرواز كنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي كه نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.» ر

روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. كنيز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.» ر

كنيز رفت به خانم خانه گفت «زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.» ر

خانم آه بلندي كشيد و گفت «الهي داغ به دلت بنشيند كه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را تازه كردي! برو بگو بيايد تو.»

كنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد.

چند روزي كه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به كنيز گفت «شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت.»
كنيز پيش زائو خوابيده بود كه شنيد كسي به شيشه پنجره زد و گفت «هما جان».
دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!»

«شاه ولي در چه حال است؟»

«خوابيده؛ تاج سرم!»

«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچه خودش ناز و نوازش كرد؟»

دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!»

كسي كه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت.

همين كه صبح شد كنيز پيش خانمش رفت و گفت «ديشب چيز عجيبي ديدم.»
زن گفت «هر چه ديده و شنيده اي بگو.»

كنيز هم هر چه را كه ديده و شنيده بود تعريف كرد.
زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم مي روم پهلوي زائو مي خوابم تا مطمئن شوم.» ر

بعد, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك كرد. لحاف و تشكش را عوض كرد و شب رفت پهلوش خوابيد.ر

نصف شب ديد كسي از پنجره آمد تو و يواش گفت «هما جان!»

«بفرما؛ تاج سرم!»

«شاه ولي در چه حال است؟»

«خوابيده؛ تاج سرم!»

«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچه خودش ناز و نوازش كرد؟»

«بله, تاج سرم!»

پسر مي خواست برگردد كه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت «ديگر نمي گذارم از پيشم بروي. تو حسن يوسف من هستي.»

حسن يوسف گفت «مادرجان! نمي توانم اينجا بمانم.»

مادرش گفت «چرا نمي تواني؟»

حسن يوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعي كه دايه من را زمين گذاشت من را برده اند و به هر دري كه مي زنم رهايم نمي كنند.»

مادرش گفت «چه كار بايد بكنيم كه دست از سرت بردارند و نجات پيدا كني؟»

پسر گفت «بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آن ها خودم را آتش مي زنم. آن ها مي گويند نه, مزن. من مي گويم نه, حتماً اين كار را مي كنم و پرواز مي كنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور و از راه فرارش در مي روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش مي زنند و خاكستر مي شوند.»

مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش كردند.

حسن يوسف به پرنده ها گفت «ديگر از دستتان خسته شده ام و مي خواهم خودم را بزنم به آتش.»

پرنده ها گفتند «نه! اين كار را نكن.»

حسن يوسف گفت «مرگ براي من شيرين تر از اين زندگي است. حتماً اين كار را مي كنم.»

پرنده ها گفتند «اگر چنين كاري بكني ما هم خودمان را آتش مي زنيم.»

حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر كشيدند و سايه به سايه اش پرواز كردند.

حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هواي او خودشان را به آتش زدند و خاكستر شدند.

حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن كردند.

همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر