کانون ایرانیان

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

«امپراتوری زبانی»

راننده تاکسی تلفنی، یک انگلیسی چشم آبی، با سر و لباس یک جنتلمن انگلیسی، بر خلافِ انتظار من از ماشین «بنز» سُرمه ای اش پیاده شد و درِ عقب را برای من باز کرد، و من بر خلافِ انتظار او خودم درِ جلو را باز کردم و روی صندلی بغل دستِ راننده نشستم و خودم در را بستم و وقتی که آمد تو و در را بست، گفتم: «عصر به خیر. امیدوارم ناراحت نباشید که من جلو نشستم. خوشم نمی آید عقب بنشینم و از مسافر بودنم زیادی لذّت ببرم!»
لبخندی زد و گفت: «نه، خیلی هم خوشحالم که آمدید جلو. البتّه من خودم هیچوقت به مسافر همچین پیشنهادی نمی کنم.» و سر صحبتمان از همین جا باز شد و خیلی زود فهمیدم که او حرفه اش رانندگی تاکسی تلفنی نیست و مهندس بازنشسته است و هفته ای دو سه روز، روزی پنج شش ساعت با ماشین خودش برای یک شرکت تاکسی تلفنی کار می کند تا هم از بیکاری حوصله اش سر نرود، هم کمک خرجی دربیاید که کمبود حقوق بازنشستگی او را جبران کند.
حالا بود که با لحنی یک پهلو و خالی از غرض و خیلی مؤدّبانه گفت: «شما لهجهۀ خاصّی دارید. لهستانی هستید؟» و من با لحنی دو پهلو، ولی البتّه پُر از احساسِ غربت و خیلی مؤدّبانه گفتم: «بله، درست است، لهجه خاصّی دارم، امّا لهستانی نیستم، ایرانی ام و لهجه ام هم خیلی از لهجۀ مهاجرهای لهستانی بدتر است!»
مهندس بازنشسته انگلیسی گفت: «لهجه تان خیلی هم خوب است. پس شما پِرژَن (Persian) هستید؟» گفتم: «نه، خودم ایرانی ام، زبانم پِرژِن (فارسی) است!» و صحبتمان کِش پیدا کرد تا رسید به آنجا که گفتم: «شما اشاره به لهجۀ لهستانی کردید.
می دانید که یکی از بزرگترین رمان نویسهای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم شما انگلیسیها، یعنی در اوج دورۀ امپراتوری بریتانیا یک ملوانِ لهستانی بود به اسم یُسِف کُرزِنی یوُوسکی (Józef Korzeniowski)، که زبان انگلیسی یاد گرفت که بتواند در یک شرکت کشتیرانی انگلیسی کار کند و در بیست و نُه سالگی به این آرزویش رسید و در سی و شش سالگی مقیم و تبعۀ انگلستان شد و ملوانی را کنار گذاشت و شروع کرد به داستان نویسی و برای هر جمله ای که می نوشت، چند باری به لغتنامه مراجعه می کرد و هیچوقت هم انگلیسیش انگلیسی شما نشد، انگلیسی لهستانی ماند، امّا خودش شد یکی از بزرگترین و معتبرترین نویسنده های انگلیسی!»
مهندس بازنشسته گفت: «عجیب است که من این نویسنده را نمی شناسم!»
گفتم: «حتماً می شناسید، امّا نه به اسم لهستانیش یُسِف کُرزِنی یُووسکی، بلکه به اسم انگلیسیش جوزف کُنراد (Joseph Conrad).» و او گفت: «اوه، بله، می شناسمش! رمان دل تاریکی (Heart ofDarkness) او را هم خوانده ام.» گفتم: «حتماً فیلمی را هم که از روی رمان لُرد جیم (Lord Jim) او ساختند و نقش اوّلش را پیتر اوتول (Peter O’Toole) بازی کرد، دیده اید؟»
و او گفت: «راستی که هم داستانش شاهکار بود، هم فیلمش! حیف که ما انگلیسیها زبان خارجیمان خوب نیست. از این لحاظ خیلی بی استعدادیم!»

گفتم: «این طور نیست! آنوقتها که داشتید امپراتوری زمینیتان را می ساختید، هیچ زبان زنده یا مُرده ای در دنیا نبود که یک عدّه انگلیسی در آنها استاد نباشند! وقتی هم که امپراتوری زمینیتان سقوط کرد، امپراتوری زبانیتان دنیا را گرفت. به هر جای دنیا که بروید، مردم آنجا زبان شما را می دانند. شما احتیاج ندارید زبان خارجی یاد بگیرید!» و توی دلم گفتم: «وگرنه استعدادتان در هر کاری که برایتان ضرورت داشته باشد و به نفعتان باشد، خیلی هم زیاد است!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر