کانون ایرانیان

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

بابک دلاور بزرگ

افشين، افسار اسب را کشيد و روي بگرداند. سپس، دو سرباز عرب را فرا خواند و گفت: (( بابک را اسب دهيد، او همپاي ما خواهد آمد، از ارمينه ( ارمنستان ) تا اينجا پياده آمده است! کافيست! سردار را اسب دهيد، تا ايراني، سردار خويش را خوار نبيند)).

افشين، افسار اسب را کشيد و روي بگرداند. سپس، دو سرباز عرب را فرا خواند و گفت: (( بابک را اسب دهيد، او همپاي ما خواهد آمد، از ارمينه ( ارمنستان ) تا اينجا پياده آمده است! کافيست! سردار را اسب دهيد، تا ايراني، سردار خويش را خوار نبيند)).
سربازان شتافتند و تيزپائي راپيش خواندند، اما بابک به اسب ننشست. قافلهء اسرا و سربازان، از سوئي چشم به بابک داشتند، و سر باز زدن او از سوار شدن، وز سوي ديگر، چشم به افشين، تا او را چه تصميم خواهد آمد؟
نسيم صبحگاهي، خاک آذرآبادگان را مي نواخت. آفتاب ملايم، چشم، به کوههاي بلند سرزمين ايران، مي گشود. صداي غرش شيري، ز دور دست دشت، بگوش مي رسيد. افشين اسبش را به خود گذاشت، پياده شده و با لبخندي به بابک نزديک گشت. پس وي را همچون اميري بزرگ خطاب کرد: (( سردار را چه مي شود؟ آيا بناست همچون بردگان، پاي پياده داري ما را، در اين دراز سفر؟ )). سپس، با کنايه اي شيطنت آميز گفت: ((سفر مرگ، هر چه کوته تر، خوش تر! خليفه بيقرار است، پس بشتاب!)).
بابک، نگاهش را به صف اسرا دوخت. لختي سکوت کرد، سپس با صدائي بلند، آنچنان که همه بشنوند، گفت، ((سنت سردار ايراني نيست، که سواره به اسارت رود، در آن حال که يارانش، پاي در خار دارند و پياده‌اند!)).
افشين به فکر شد! سردار ايراني؟...، پس در آنگاه که پابپاي بابک، پياده راه افتاد، بابک را گفت: ((ديري ست اين سرزمين را سرداري نبوده است، البته جز تو! و بعيد دانم که کمر راست گرداند، اين شکسته سمند تند پاي شرق)).
بابک لبخندي زده، پاسخ داد:
(( آري، کمر راست نگرداند، تا چون تو خائنيني، در رکاب خليفهء عرب، شمشير مي زنند!)).
افشين را اين سخن، سخت آمد. پس نگاه خشمگين اش را به سيماي کشيده و پرموي بابک دوخت و گفت: ((بسيار جالب است، جالب است که پدر بزرگت، ابومسلم خراساني، به عرب خلافت مي بخشد، و تو، مرا که تنها، راه پدران تو را ادامه دهم، خائن مي خواني! اين چه رسم است روزگار را، که فرزندان حافظ ميهن را، متهم به خيانت کند و خونريزان ناآرامي چون ترا، فدائي ميهن؟)). ....
روز، بلند مي شد. آفتاب، مهر مي پراکند. خاک به هوا خاسته، موج مي داشت ز زير سم اسبان سواران خليفه و گامهاي خسته اسراي پياده. راه، دراز مي نمود و افق ناپيدا.
افشين، مشک آب، از زين اسب گرفته، اسير خويش را سيراب کرده، پاسخ را به انتظار نشست. پس! بابک، خيسي لبان را با آستين چرمين زدود. سپاس گفت افشين را از براي آب. آنگاه سخن سرائيد چنين که: (( آري، تو راست مي گوئي. پدربزرگ من، قدرت، به عرب واگذاشت! چراکه فرزند ايمان نسنجيده‌ي خويش بود. او بر اين تصور بود که جانشينان از خاندان پيامبرند، پس به عدالت نشينند و ظلم را نگزينند. غافل از اين که فرزندان هاشم و عباس، فرزندان قاتلان سرداران بزرگ سرزمين اجدادي وي، ايران عزيز هستند. او ندانست که اين سلسله‌ي فاسد، پيامبر را بهانه دارند، از براي قدرت. پس هر گاه، قدرت به کف آرند، همچون بني‌اميه‌اند و همچون تخمه اي از نژاد و تيره‌ي سعد ابن ابي وقاص، که خون زن و فرزند ايراني، جوي روان ساخت، از براي آبادي صحراي عرب!...
و اما تو اي افشين، تو راه پدران من و پدران خويش نمي روي! پدران ما، در راه عدالت و آزادي ميهن از ظلم و اسارت، شمشير زدند، اما تو در بقاي اسارت ميهن خويش، تيغ از نيام کشيده اي، هيچ انديشيده اي، آيندگان چگونه يادت کنند، اينگونه که دشمن ِ دشمنان ميهن را، به اسارت گرفته، و به قتلگاه مي سپاري؟)). افشين بر جاي ايستاد. پس، شولاي خويش، باز نموده، بردست گرفت و چنين پاسخ داد: ((بابک! تو خطا رفتي. تو، نه راه پدران رفتي و نه فکر ايشان را پاس داشتي. پدران تو اسلام آوردند، تاخلق بياسايد، و تازيان، بيش از اين، خون نريزند و ويران نسازند. تو اگر خلف بودي هم ايشان را، به دين بهي نچسبيدي و اعتقاد کهن رها بکردي و همچون من، در انديشه‌ي صلح و آرامش خلق و آبادي سرزمين نياکان بودي! اما افسوس، افسوس که توعزم کردي به جوي بازگرداني آب رفته را، و خلق را، اعتقاد منسوخ فراخواندي و بناي بر دشمني و خشونت بگذاشتي، آن‌چنان که از خراسان تا اسپهان و از مازندران تا آذرآبادگان، بذر کين گسترده است کنون، و آبادي هاست ويران. آري، آن کس که بذر کين کارد، البته جز ويراني ندرود! حال خود قياس کن که تو فرزند راستين اين سرزميني، يا من که به قيمت خواري خويش، سرزميني را زنده و پايدار خواهم؟!)).
بابک را، چهره چون خورشيد درخشيد، و از چشمان، خشم شعله کشيد: ((هان! چه مي پنداري اي‌ کوچک‌مرد؟! ايراني، هرگز ننگ به هر قيمتي زيستن را نخواسته است، که اگر چنين بود، از کشته اش، پشته نمي شد، تاريخ درازي را، که به پاسداشت اين سرزمين، سپري گشته است. بگذار درياي پارس را، خون به جاي آب، موج به موج بکوبد، و کوه‌هاي سر به فلک کشيده را، استخوان فرزندان اين خاک، رفيع تر گرداند و جز درخت خشم نرويد، جنگل‌هاي انبوه شيرگاه مازندران را، و خورشيد بسوزاند کوير تشنه خراسان بزرگ، شعله گاه و کشتزار ِ عشق را، اما نيالايد به ننگ اسارت و باقي به بقاي وطن فروشاني که، البته ميهن نيز، براي ايشان، جز تکه استخواني از قدرت، همچون سگان نيست!
((ما را زمين سوخته، به ز آبروي رفته، بيدار شو اي به جادوي ِ افيون عرب، خفته! ترکان خونخوار، به دروازه‌ي ميهن در انتظارند، تا تکه تکه گردانند به نفرت و خشم، زادگاه ترا، وزان سوي، تازيان، به ذلت برند و کنيزي، زنان و دختران ترا، ... اينگاه، که ما راست عزم دفاع از خانه و کاشانه، ترا اين چه حقارت است، که دست بسته خواهي، دلير مردان ِ اين سراي ِ باستان را؟)).
افشين، افسار اسب را رها ساخت. دست بر کمر نهاد و چشم، در چشم بابک دوخت. کاروان از حرکت باز ايستاد. نگاه‌ها بر دو سردار جنگجو، دوخته شده بود. نفس‌ها در سينه حبس بود. کس نمي دانست، بين آندو، چه گذشته است؟ جز پيشکار افشين که شاهد و ناظر بود، ديگران را، ازين نبرد ِ کلامي، کلامي آگاه نبود...
لب‌هاي افشين، از خشم مي لرزيد. پس عرق از پيشاني زدود و در حالي که انگشت بسوي بابک نشانه داشت، سخن بر آمد که: (( هيچ ات گناه نيست! بگوي، بگوي که خورشيدت، در غروب آشيانه دارد، و صد البته از يأس است که مي غري! اما مي خواهم بدانم، آنگاه که بر دار مي شوي نيز، اينگونه آواز دلاوري خواهي خواند يا ... .
بابک سخن او را قطع کرد و گفت: (( يا چه؟ يا چون زنان ِ شوي ز کف داده، به شيون خواهم نشست؟ هرگز! هرگز! افشين! تو و اربابانت، هرگز زانو زدن يک سرباز سرزمين پارس را، به چشم نخواهيد ديد! ... و اما تو... و اما تو اي وطن فروش! مطمئن باش که هيچ اربابي، نوکر خائن را گرامي نخواهد داشت، دير يا زود، تو نيز چوب ساده لوحي خويش را، خواهي خورد...)). ...
به فاصله‌ي نچندان درازي پس از مرگ بابک، افشين نيز بفرمان خليفه، بر دار شد، تا عبرت آيد وطن فروشان را، شايد!!!
گرفته از روشنگري
منبع:
فرهاد عرفاني - مزدک
پايگاه اطلاع‌رساني فرهنگ توس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر