کانون ایرانیان

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

قصه هاي ايران زمين»قبا سنگي

روزي بود؛ روزي نبود. غير از خدا هيشكي نبود. مرد راهزني بود كه يك زن و سه تا دختر داشت. روزي مرد راهزن مي خواست برود سر راه دزدي كند. زنش گفت «برام سينه ريز طلا بيار.» دختر بزرگش گفت «برام النگو بيار.» دختر وسطي گفت «برام دستبند بيار.» دختر كوچكش گفت «هر چه خدا داد بيار.» مرد رفت و رفت و در جاي خلوتي نشست سر راه. ر

پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت «اي مرد! تو چه كاره اي و چرا نشسته اي اينجا؟» مرد راهزن جواب داد «من قبا مي دوزم.» پادشاه پرسيد «چه جور قبايي؟» مرد جواب داد «قباسنگي.» پادشاه با تعجب گفت «سنگ را قبا ميكني؟»ر مرد گفت «قبلة عالم به سلامت, بله!»ر

پادشاه يك تخته سنگ گنده گذاشت كول مرد و گفت «حالا كه تو چنين هنري داري, اين تخته سنگ را ببر يك قباي سنگي بدوز براي من.» ر

راهزن به هر جان كندني بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش كرد بغل چاه و غصه دار گرفت نشست. ر

زن رفت سراغش و گفت «چه برام آوردي؟» مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه ببينم چي پيش مي آيد كه يك هو پادشاه پيدايش شد و پرسيد چه كاره اي؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگي مي دوزم. او هم يك تخته سنگ گنده داد كولم و گفت اي را ببر قباسنگي بدوز برام.» ر

زن گفت «كاشكي خبر مرگت آمده بود. من را بگو كه هي صابون ماليدم به دلم و هي به خودم گفتم تا ببيني اين دفعه چي چي برام مي آورد.» ر

دختر بزرگش آمد و گفت «بابا! برام چي آوردي؟» ر

مرد گفت «چي مي خواستي بيارم! پادشاه اين سنگ گنده را داده كه براش قباسنگي درست كنم.» ر

دختر گفت «اي كاش جنازه ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده مي كنم دستم.» ر

دختر وسطي آمد و گفت «چي برام آوردي؟» ر

مرد جواب داد «غصه ام را زيادتر نكن. مي بيني كه فقط اين سنگ گنده را با خودم آورده ام.» ر

دختر گفت «كاشكي همين سنگ, سنگ قبرت بشود! پس دستبند چي شد؟» ر

دختر كوچكش آمد و گفت «بابا! چي شده غصه داري؟» ر

مرد گفت «اي بابا! دست به دلم نزن! چه فايده از گفتن. آن ها كه عاقل بودند چي جوابم دادند كه حالا تو مي پرسي؟ برو! سر به سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.» ر

دختر گفت «خوب به آن ها گفتي, به من هم بگو.» ر

مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه كه پادشاه آمد پرسيد چه كاره اي؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگي مي دوزم؛ او هم يك تخته سنگ گنده ورداشت گذاشت كولم و گفت اين را ببر يك قباي سنگي بدوز برام. حالا مانده ام فكري چه كار كنم. سه روز هم بيشتر مهلت ندارم.» ر

دختر گفت «اينكه غصه نداره, پاشو برو به پادشاه بگو قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؛ تو ريگ را بتاب ريسمان كن بده به من تا من قباسنگي بدوزم. من كه بلد نيستم ريسمان ريگي درست كنم, فقط بلدم قباسنگي بدوزم.» ر

مرد گفت «آفرين به تو!» ر

و پاشد رفت خدمت پادشاه, سلام كرد و گفت «اي قبله عالم! چرا ريسمان نمي فرستي كار را شروع كنم؟» ر

پادشاه گفت «چه ريسماني؟» ر

مرد جواب داد «مگر نمي داني قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؟ تو از ريگ ريسمان بساز تا من با آن قباي سنگي بدوزم.» ر

پادشاه گفت «چطوري از ريگ ريسمان درست كنم؟» ر

مرد گفت «من چه مي دانم! من فقط بلدم قباي سنگي بدوزم. تا حالا هم براي هر كي دوخته ام, ريسمانش را خودش داده.» ر

پادشاه وقتي ديد جوابي ندارد به مرد بدهد, گفت «خيلي خوب! حالا برو ببينم چه مي شود.» ر

بعد, فكر كرد بعيد است كه اين فكر مال اين مرد باشد و به يكي از غلام هاش گفت «پاشو يواشكي دنبال اين مرد برو ببين كجا مي رود و چه مي گويد.» ر

غلام مثل سايه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه اش رفت و گوشه اي قايم شد وگوش ايستاد. ر

مرد در زد. دختر كوچكش آمد در را واكرد و از او پرسيد «چي شد بابا؟ رفتي پيش پادشاه؟» ر

مرد جواب داد «به خير گذشت! رفتم حرف هايي را ه يادم داده بودي به پادشاه زدم. پادشاه فكري ماند چه جوابي بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصي. نخواست خودش را سبك كند و بگويد نمي تواند ريسمان سنگي بسازد.» ر

دختر با خوشحالي گفت «خدا را شكر!» ر

مرد گفت «اگر تو هم مثل مادر و آن دوتا خواهرت بد و بي راه نثارم مي كردي و چنين راهي جلو پام نمي گذاشتي, هزار سال هم اين حرف ها به فكرم نمي رسيد و سرم مي رفت بالاي نيزه.» ر

غلام برگشت پيش پادشاه و هر چه را كه شنيده بود براش تعريف كرد. پادشاه گفت «آفرين بر چنين دختري!» ر

و دستور داد مرغي بريان كردند, گذاشتند تو سيني, يك سيني هم پر از جواهر كردند و آن ها را دادند به دست همان غلام. ر

پادشاه به غلام گفت «اين ها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.» ر

غلام سيني مرغ بريان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فكر كرد «اگر يك چنگ از اين همه جواهر كم بشود, كي مي فهمد؟» ر

و دست برد يك چنگ از آن ها ورداشت ريخت تو جيبش. يك بال از مرغ بريان هم كند خورد و رفت تا به در خانه قباسنگي دوز رسيد و در زد. دختر كوچك آمد در را واكرد. غلام سلام كرد و گفت «اين ها را پادشاه داده براي شما.»ر

دختر آن ها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد كنار و ديد يك بال مرغ خورده شده و يك چنگ از جواهرات كم شده. گفت «به پادشاه سلام برسان و بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.ر»

غلام نفهميد اين حرف يعني چه. فقط آن را حفظ كرد و برگشت به پادشاه گفت «اي قبله عالم انعامتان را رساندم.»ر

پادشاه پرسيد «چي گفت؟» ر

غلام جواب داد «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.» ر

پادشاه گفت «مگر تو بال مرغ را خوردي تو راه؟» ر

غلام گفت «قبله عالم به سلامت, نه!» ر

پادشاه گفت «يك چنگ از جواهرات هم ورداشتي؟» ر

غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!» ر

پادشاه دست زد به جيب غلام و ديد بله كار كار غلام است و با خودش گفت «عجب دختري است اين دختر! حيف است چنين دختري دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.» ر

بعد فرستاد خواستگاري دختر و عروسي مفصلي راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبي و خوشي زندگي كرد. ر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر