یکی از مخاطبان کلمه در نامه ای خطاب به میرحسین موسوی نوشته است:
سلام آقای رییس جمهور
یادت می آید جنگ بود و ما در زیرزمین ها خانه کرده بودیم، به یاد می آوری کودکان جنوب را حتی در زیر زمین هم خانه نداشتند، به یاد می آوری کودکانی که زود بزرگ شدند و سینه سپر کردند در مقابل دشمن، به یاد می آوری مردمی که سختی ها را به جان می خریدند و سر خم نکردند در مقابل آن همه سختی و نداری…
به یاد می آوری می دانم که به یاد می آوری همان طور که ما با تمام کودکی مان روزهایی را به یاد داریم که تو نخست وزیر بودی و مردم چقدر دوستت داشتند و امام چقدر دوستت داشت و چقدر در کنارشان بودی …
آن روزها گذشت، چرخ زمان چرخید و چرخید و تو ماندی و تمام خاطراتت، همه آن چیزهایی که فراموش نکرده بودی و ما فراموش نکرده بودیم، اما آرام بودی، می دانستی هستند کسانیکه آن روزها همراه و همپای تو بودند و این روزها بازهم هستند و می دانند آن روزهای سخت مردم چه کشیده اند و حال هرکدام در قالبی سعی می کردند روزهای سخت مردم را آسان کنند…
آن روزها هم گذشت، چرخ زمان چرخید و چرخید و تو دیدی دیگر نمی توانی با خاطراتت آسوده سر کنی که کسانی آمده اند که هیچ آشنا نسیتند، شب را روز می گویند و روز را شب، کسانیکه نه درد مردم داشتند و نه درد انقلاب کشیده بودند. از دروغگویی بیزار بودی و یک دروغگو آمده بود که دو دو تا را میگفت شش تا و تمام حریم ها را شکسته بود و پرده دری ها می کرد…
شب های مناظره، شب های پیروزی اخلاق و شرف بر بی اخلاقی و بی شرفی، شب هایی که ایران به یک باره سبز شد و ما و تو یکبار دیگر متولد شدیم، به یاد می آوری آن شب ها را؟ ما که به یاد می آوریم ، مگر می شود فراموش کرد شب های ما شدن را، شب های سبز شدن را، شب های روییدن را و قد کشیدن را..شب هایی که با تو عهد بستیم بر طی کردن این مسیر سبز….
سبزی ما را تحمل نکردند، خواستند سیاهش کنند با سیاهی قلب هایشان اما مگر می شد جلوی رویش جوانه ها راگرفت؟ نمی شد و از ۲۳ خرداد ۸۸ شدی میر مردم، همان نخست وزیری سال های دور، مرد روزهای سخت، مرد روزهای جنگ و آتش….
یک سال و نیم گذشت، تمامی این روزها را با هم آمدیم، قدم به قدم، دست در دست، همان طور که خود گفتی صبور ومقاوم….یک سال نیم گذشت اینک تو نیستی، نه اینکه نباشی که همه جا حضور داری، همان طور که یک بار گفتی هر ایرانی یک رسانه، اکنون هر ایرانی شده یک میر حسین موسوی و حضور سبز تو حتی اگر در شهر هم نباشی باز احساس میشود.
کودکان دیروز، بچه های جنگ بزرگ شده اند، با خاطرات روزهای با تو بودن، آن روزها را فراموش نکرده اند و این روزها را نیز فراموش نمی کنند و پیمان شکنی نمی کنند و در روز میلادت سبز تر از همیشه به ادامه این راه می اندیشند انقدر صبور هستند تا چراغ خانه ات دوباره روشن شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر