کانون ایرانیان

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

حکایت دو برادر که یکی مسافر کش بود و دیگری پاسدار سپاه

دو برادر یکی در سپاه خدمت کردی و دیگری بزور بازو نان خوردی. باری پاسدار گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی.

گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند: نان ِ خود خوردن و نشستن به که با باتوم کمر مردمان شکستن.



بدست آهن تفته کردن خمیر . . . به از دست بر سینه پیش امیر



مسافر کشی روز و شب تا سحر . . . به از نوکری پیش ِ بیدادگر

View Original Article

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر