دوست ارجمند و اسطوره شناس، آقاي اهورا اشون، نقدي را در پيوند با آن بخش از مقالهي «حاجي فيروز» (برگرفته از دانشنامهي ايرانيكا) كه به نقل و ارزيابي ديدگاه شادروان دكتر مهرداد بهار در اين باره پرداخته بود، مرقوم نمودهاند كه آن را در ادامه ميخوانيد:
ابتدا يادآور ميشوم كه من با همهي علاقهاي كه به روانشاد ملك مهرداد بهار دارم، منتقد پر و پا قرص او نيز هستم. از يك طرف، حتا كتايون مزداپور هم با همهي سترگي دانشاش و با همهي خُلق اهورايياش و با همهي حق معلمياش بر گُردهام، از اينرو برايام عزيزتر است كه باري يادگار آن دُرّدانهي روزگار هم هست؛ و از طرف ديگر، در عين اين همه دلبستگي، خودت به خوبي ميداني كه نقدهاي من به انديشهها و آراي آن روانشاد، بسيار جدي و صريح بوده است. اين موضوع را در ابتداي سخنام آوردم تا مبادا گمان شود كه از روي مهر و عاطفه است كه به دفاع از او برخاستهام.
و اما بعد، نخست روي سخنم با خود تو دوست دانشمندم است. روا نبود كه شخصيتي چون مهرداد بهار بر اين منوال معرفي شود. وقتي او در سال 1353 پارهي يكم كتاب ناتمام «پژوهشي در اساطير ايران» را درآورد، بهجز معدودي چون داريوش شايگان، چه كسي از اساس دلبفكر اسطورهشناسي بود؟ كدام كتاب مستقل دربارهي اسطورهشناسي به زبان فارسي منتشر شده بود؟ اين بهار بود كه يك تنه و با همان كتاب سترگ، چشماندازي جامع را به جهانشناختِ اسطورهاي ايرانيان پي افكند و زمينهاي را براي پژوهشهاي بعدي فراهم آورد. من در درجهي اول، متأسفم كه يادكرد چنين كسي در وبلاگ تو، صرفاً با نقل يك نقد نابههنجار انجام شد.
اينكه نقد دانشنامهي ايرانيكا را نابههنجار ميدانم، يكي به اين دليل است كه نويسنده، شيوهي خود در نقد بهار را براي وارسي نظريهي بي شاهد و مدركِ آقاي جعفر شهري به كار نميبندد و نميگويد كه آقاي شهري هم «از اثبات ديدگاههاي خويش درميماند». او حتا به خود زحمت نميدهد تا بگويد كه نامواژهي «پيروز» لزوماً به «خوشيمني» راه نميبرد تا دستكم باور كنيم كه نويسنده از عنصر دقت بهرهاي داشته است.
من ترديد ندارم كه بهار در طرح نظريهي وامگيريهاي فرهنگي و آيينيِ ايرانيان از بينالنهرين، طريق افراط پيموده است. درين باره جاي هيچ گفتوگويي نيست. اما هنگام مواجهه با اين افراط، چند نكته را بايد پيش چشم داشت: اين بهار بود كه براي نخستين بار چنين چشماندازي را گشود و امروزه ما ميدانيم كه بايد به ذهن هوشيار و كاوشگر او درود بفرستيم كه از بافتههاي مستشرقين پيروي نكرد. او البته مفتون اين چشمانداز تازه بود و به همين دليل هم افراط كرد. اما آيا رواست كه ما به صرف كشف اين «افراط»، هر آن چه او گفته است، يكسره بكوبيم و در مقابل يا هيچ سخن تازهاي نياوريم يا هر سخن سستي را تكرار كنيم؟
نقل نشدنِ آيين حاجيفيروز در منابع تاريخي، بههيچوجه دليل محكمي بر فقدان يك آيين مردمي در دورهي كهن نيست (بماند كه هر نقلي در آن منابع هم لزوماً راست و درست نيست). من ميتوانم سياههي بلندي از خُردهآيينهايي را برايات بنويسم كه از هيچ يك در منابع تاريخي ذكري نشده است و به لابد، بر اساس استدلال نويسنده، بايد گفت كه همگي جديد و متأخرند (؟!) (خودت ميداني كه من دربارهي اذان زايمان بسيار كاوش كردهام و مطمئنم كه اگر بگويم حتي در يك منبع «تاريخي» هم نشاني از آن نيافتم، باور ميكني. همچنين است رسم گره زدنِ سبزه، يا تفأل به حافظ در شب سيزده نوروز يا پختن آش رشته براي مسافر يا ريختن آب پشت سر او يا همين تخممرغ شكستنِ خودمان!) ... كسي كه با چنين دليلي مهرداد بهار را نقد ميكند، در مورد آن «دانشمند ديگري» كه ريشهي حاجي فيروز را به سياهبازي دورهي ساساني ميرساند هم بايد همين كار را بكند. او اگر به اين موضوع هم نميپردازد، دستكم بايد اين سؤال را طرح كند كه چرا حاجي فيروز با آن شكل و شمايل و ادا و اطوار، فقط و فقط در شب عيد نوروز است كه پديدار ميشود و نه در هيچ وقت ديگري؟ بهار به همين پرسش ساده و پيشپاافتاده – اما مغفول! – توجه كرد و سپس كوشيد تا حاجي فيروز را در بستر همهي آن سرگرميهاي فراموش شدهي پيشين مثل ميرنوروزي (مرتبط با نحوستِ پنجهي مسترقه)و كوسهبرنشين (مظهر بيرون راندنِ زمستان) و امثالهم ببيند. اين منطقي نيست كه در كنار آنها، رسمي هم براي بازگشتِ «ظفرمندانه» از جهان مردگان وجود داشته باشد؟ و بالاخره با توجه به همان پرسش سادهي مغفول، اگر حاجي فيروز به آن چيزي كه بهار گفت راه نميبرد، بالاخره چيست؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر